دفتر خاطرات ساحل
به نام او .... سلام دوستان دوستان اگه متنایی که می نویسم اکثرا به زبان عامیانه نوشته شده دلیلش اینه که سبک نوشتن من اینه که حتی متنهای ادبی که می نویسم هم عامیانه است . اگه خوب نیست و بچه گانه است ببخشید . دوست من یادت باشه که دنیای بیرون ما انعکاسی از دنیای درون ماست . وقتی توجه کنی که تو با تصور خودت فاصله ها رو می سازی آن وقت نه ناله ای می مونه، نه شکایت و نه ترسی و نه تردیدی ! اون جا لحظه حیرته! پایان دودلی هاست . اون جا وادی یگانگی هاست . جایی که بین خالق و مخلوق هم دیگه فاصله ای نیست . ای عشق دلم می خواد باز هم از تو بنویسم . بیا و ما را مبتلا کن . نگذار بی تفاوت بشیم . نگذار سرما باورمون بشه . نگذار دلمون سنگ بشه و احساسمون سخت و خالی . این جا یه زندون واقعیه و آدماش گرگ های بره نمایی هستند که نه تنها از مهر و عاطفه هیچ نمی دانند بلکه تظاهر به علاقه های ظاهری اونا زجرم می ده . بیا و عشق واقعی را درونشون رسوخ بده . بیا و فاصله دلها را کم کن . بیا و قدرت و نفوذ خودتو نشون همه بده . بیا و نشون بده که زندگی بی تو دیگه زندگی نیست . یه گذرگاه مشترک بین آدماست . رمز عبور از مرزهای خطر ، دوست داشتن بی قید و شرط هر موجودیه . پس به همه و به هر موجودی عشق بورز ........ عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار |
به نام او ....
سلام دوستان حسابی ریختم به هم . ببینم واسه شماها هم پیش اومده یه مطلب رو بنویسین بعد یک دفعه وقتی می خواین بگذارینش تو وب همش پاک بشه ؟ من الان یه مدته همین مشکل رو دارم. آخرش یه کاری می کنن از خیر هر چی وبلاگه بگذرم . امروز چند تا اتفاق بد افتاد و برنامه های من رو به هم ریخت . صبح که داداشم زنگ زد و گفت نمی تونه بیاد اینجا و درساش زیاده منم که دلم واسش تنگ شده بود کلی ناراحت شدم . بعدم که یه مساله پیش اومد که جریان اون مسافرتم که مربوط به درسم می شد فعلا منتفی شد و من کلی از درسام عقب می افتم . خلاصه که بدجوری نا امید شدم واسه دانشگاه . ولی خوب یه اتفاق خوبم افتاد و اونم پیروزی ۵ بر ۲ تیم ملی بود که به همگی تون تبریک می گم . راستی می خوام یه سری تغییرات تو وبلاگ بدم . اگه راهنماییم کنین و نظرتونو بگین ممنون می شم . از چه بنویسم؟
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار
|
به نام او ....
سلام دوستان امشب خاطره ای واسه نوشتن نیست پس حرف دلم رو از دفتر شعرم براتون می نویسم . امیدوارم خوشتون بیاد . دوباره یک شب دیگر، دوباره تپش این دل بیقرار، دوباره سایه حرفهای او که بر روی دیوار مقابلم می افتند، دوباره ذهن آشفته و نگرانی که هزاران حرف و درد برای گفتن دارد اما ... دوباره یاد توست که این دل تنها را بیدار نگه داشته است . دلم می خواهد دیوارهای روبرویم همه پنجره شوند و من تو را در چشمانم بنشانم . چشمهایی که انتظار تو را کشیدند و برای دوری از تو و نبودنت گریه کردند و بسیاری از حرفها و غمها را دیدند و حرفی به زبان نیاوردند . باز غمگین از نبودن تو در کنارم در گوشه ای همیشه خلوت و گرفته کز کرده و به تو می اندیشم، از اینکه تنها نشسته ام افسوس می خورم . کاش می توانستم تنهایی ام را برایت معنا کنم و از گوشه شهر و کوچه های غریب و غم گرفته برایت زمزمه کنم و بخوانم . بگذار دردهایم را فقط با دستهای تو درمان کنم و حرفهایم را فقط با چشمان تو در میان بگذارم . بگذار که تا ابد این چشمان من انتظار تو را بکشند، این چشمها را رد نکن که برای دیدنت عجیب مشتاق و بیتاب است .
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار |
به نام او....
سلام دوستان بازم یه سلام گرم از یه شهر گرم . امشب می خوام اول از همه از همه اونایی که به من لطف دارن و نظر برام می گذارن تشکر کنم . چه شما دوستای گلم که با نظرات خوبتون منو دلگرم می کنین و چه اون دوستایی که از وبلاگم انتقاد می کنن که از همشون تشکر می کنم و به همه می گم که اگه وب من ایرادی داره لطفا ایرادشو بگین و همینجوری نظری از روی احساس ندین . چون من تا زمانی که دلیل قانع کننده نباشه وبلاگم رو نمی بندم و جایی که حس کنم حرفی برای گفتن ندارم خودم زحمتو کم می کنم . در هر حال بازم ممنون . یه مطلب دیگه اینکه فعلا سیستم من مشکلی در اون ایجاد شده و من نمی تونم واسه وبی کامنت بگذارم و اگه هر زمان این مشکل رفع شد از خجالتتون در میام . امروز بعدازظهر با مامان و یکی از دوستامون رفتیم جایی مهمونی . که بعد از برگشت از اونجا من یه صلوات واسه خودم فرستادم و به مامانم گفتم واسم اسفند دود کنه . اگه گفتین واسه چی؟ آخه خانم صاحبخونه ماشاالله خیلی حرف می زد و از هر جایی که شما فکر کنین واسمون حرف زد . جوری که خونه که رسیدیم من از سر درد یه قرص خوردم و مامانم هم خوابید گفت کسی منو بیدار نکنه . خلاصه اینجه بود که به یک نکته مهم پی بردم که دست بالای دست بسیار است (چه ربطی داشت) آخه من می گفتم من خیلی پر حرفم ولی یکی بدتر از من پیدا شد . راستی دوستان یه تصمیم گرفتم و اونم اینه که اگه شبی خاطره ای واسه گفتن نداشتم یه سری به دفتر شعرم بزنم و حرفای دلم رو بنویسم . پس همیشه می تونین وبلاگ منو به روز شده ببینین .
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار
|
به نام او ....
سلام دوستان امشب بازم یه شب جمعه دیگه بود و یه دعای کمیل دیگه با این تفاوت که امشب دعای کمیل خونه ما برگزار شد . خیلی خوب بود . ما هم خدا قبول کنه از اول تا آخر داشتیم تو آشپزخونه با خانوم پسر عمه ام حرف می زدیم . جای همه شما ها خالی خیلی خوش گذشت . خلاصه امشب شب استجابت دعاهاست . از همگی شما التماس دعا دارم . خوب راستی می رسیم سر اون خبری که قرار بود بهتون بدم . آقا چند وقت پیش داشتم تو این وبلاگا می چرخیدم که چشمم خورد به یک وبلاگ که نوشته بود بدون پرداخت پول پولدار شوید . منم که حساس و کنجکاو گفتم ببینم چه خبره . رفتم و خوندم دیدم بد نیست ولی متاسفانه چون سیستم من یه مشکل داره نتونستم برنا مشو دانلود کنم ولی متن و لینک اونو می ذارم تو قسمت پیوندهام حتما یه سر بزنین . ضرر نمی کنین . من شنیدم که خوب می شه پولدار شد ولی حیف که فعلا نمی تونم عضو بشم شماها حتما عضو بشین . خوب بازم پر حرفی کردم فعلا یا حق .
من / عشق پاک یعنی سرزمین لحظه یعنی بیداد عشق من باختن عشق جان یعنی زندگی لیلی و قمار مجنون در عشق یعنی ... شدن ساختن عشق دل یعنی کلبه وامق و یعنی عذرا عشق شدن من عشق فردای یعنی کودک مسجد یعنی الاقصی عشق / من عشق آمیختن افروختن یعنی به هم عشق سوختن چشمهای یکجا یعنی کردن پر ز و غم دردهای گریه خون/ درد بیشمار عشق من یعنی الاسرار کلبه مخزن اسرار یعنی
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار
|
به نام او ...
سلام دوستان
امشب از دست همه به هم ریختم . از دست این بلاگفا که دیشب با ما سر ناسازگاری داشت و هرچی من می نوشتم پاک می شد و من الان مجبورم دوباره بنویسم . از دست این استادام که تا فصل امتحانات می شه دیگه به تلفن هایی که نشناسن جواب نمی دن و نمی گن شاید یک بدبختی مثل من کارش گیر باشه و باهاشون کار داشته باشه . به خاطر این کار اونا امروز بیست بار به چند جا زنگ زدم تا تونستم پیداشون کنم و ازشون در مورد کلاساشون بپرسم . خلاصه که واقعا گاهی اوقات آدم همه چیزش بهم می ریزه . یه بار دیگه من این مشکل و داشتم و چند روز بود که هر کاری می خواستم بکنم گره می خورد . یکی از دوستام حرف خیلی قشنگی زد . گفت وقتی تو اعصابت خورد باشه و خودت عصبی و ناراحت و بهم ریخته باشی این روی اطرافیان و حتی وسایلی که باهاشون کار می کنی تاثیر می گذاره و بر عکس اگه مثلا سیستمت مشکل داره باهاش آروم برخورد کنی باهات راه می یاد .اولش خیلی بهش خندیدم و گفتم ای بابا ما رو گذاشتی سر کار ولی بعد تو تجربه دیدم راست می گه . شما هم امتحان کنین ببینین به این نتیجه می رسین که اعمال و رفتار و اطرافیان ما همه از ذهن خودمون نشات می گیره و اگه ذهنمون خوب کار نکنه و آشفته باشه همه چیز خراب می شه . خلاصه با این احوال اگه مشکلی تو متنام پیش اومد به بزرگی خودتون ببخشین چون مغز من فعلا آشفته است و بهم ریخته .
دیشب یکی از دوستای قدیمی بهم گفت : چرا وبتو دیر به دیر آپ می کنی ؟ گفتم : آخه اتفاق خاصی نیفتاده که بنویسم . گفت : خاطرات گذشته رو بنویس . گفتم : همچین قصدی داشتم ولی باشه چند وقت دیگه از روز تولدم شروع می کنم . گفت : درسم که نمی خونی ؟ دیدم بنده خدا راست می گه . یک ماهه که می خوام شروع کنم ولی هنوز اونجور که باید سفت و سخت نگرفتمش . پس تصمیم گرفتم که شروع کنم به نوشتن . اگه دوست داشتین این داستانو شروع به نوشتن کنم بهم بگین تا بنویسم . خب مثل اینکه با اینکه اتفاق خاصی نبود ولی زیاد نوشتم . یه خبر دیگه هم براتون دارم که می گذارم فردا بهتون بگم . فعلا تو خماریش بمونین چی می خوام بگم . (وای خدا حالا فردا چی بنویسم که ضایع نشه ؟ )
راستی چه سخت است خندان نگه داشتن لبها
و زمان گریستن قلب تظاهر به خوشبختی
در اوج غمگینی ...........
و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهای
تنهایی و بی یاوری
در حالیکه تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد امّا چه شیرین است
در خاموشی و تنهایی به حال خود گریستن
و باز هم نفرین به تو ای سرنوشت ای کاش آنقدر قدرت داشتم
که می توانستم
دستان بی رحم تو را قطع کنم تا دیگر نتوانی دفتر زندگی ام را بیش از این
ورق بزنی و مرا بیش از این با غم و اندوه آشنا کنی .
عاشق دیدار
دیوانه افکار
ساحل وفادار
به نام او....
سلام دوستان تو این چند روز اتفاق خاصی نیافتاد و روزها به طور عادی سپری شد . امشب ولی یه اتفاق جالب و هشدار دهنده افتاد . امشب که داشتیم از دعای کمیل قدم زنان می اومدیم دیدیم درهای یه ماشین پراید که دم خونه پارک شده بود قفل هست به جز در طرف شاگرد . بابام هم اون درو باز و بسته کرد که از صدای آژیر ماشین صاحبش بیاد دم در ولی بعد دیدیم بوق ماشین قطع شد و کسی نیومد . چند دفعه هم زنگ زدیم ولی کسی جواب نداد . خلاصه بابام رفتم به پسر عمه ام که خونش رو به روی اون خونه بود گفت که بره و صداشون کنه و ما هم اومدیم . بابام گفت یعنی اینا ساعت ۹ شب اینقدر زود می خوابن؟ ما هم خندیدیم و گفتیم حتما تو خواب بوده حوصله نداشته بلند شه دزدگیرو خاموش کرده . جالبیش این بود که یک متر پائین تر هم ۲ تا سرباز فداکار ایستاده بودند و اصلا هم عکس العملی به اینکه ما چند بار صدای اون ماشین رو درآوردیم نشون ندادند .(اینم از سربازای جان بر کف ما) نتیجه اخلاقی اینکه شبا واسه خوابیدن یا کاری که تو خونه دارین عجله نکنین و درهای ماشینتون رو حتما چک کنین که یه وقت آقا دزده سر نرسه .
در خلوت شب باز هم شب جمعه ای دیگر، لحظات روحانی دعا، انتظار و فرشتگانی که برای تقسیم رحمتها فرود می آیند . صدای بالهایشان سکوت خواب آلوده شهر را می شکند . پلک می گشایم، یاسها دست به دعا برداشته اند و شب بوها ذکر می گویند . از غفلتم شرمنده می شوم و دل از رختخواب می کنم ، لحظه ای مفاتیح الجنان را مقابلم می گشایم . عطر دعای کمیل آرامم می کند . براستی چقدر پس از طلب استغفار سبک می شویم .
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار
|
به نام او ... سلام دوستان باز هم یه شب دیگه اومد و یه صفحه از صفحات دفتر خاطرات و دفتر عمر من ورق خورد . اول از همه یه معذرت خواهی می کنم که این مدت به خاطر چند تا مشکل نتونستم بیام و شما از دست من راحت بودین و ممنون که باز هم تو این مدت تنهام نذاشتین و با نظرات تون خوشحالم کردین . تو این دو سه روز اتفاقات زیادی افتاد . یکی از اونها یه خبر خوش بود که بهم دادن و اونم اینکه دعاهامون برآورده شد و مشکل اون بنده خدایی که گفتم براش دعا کنین رفع شد .که بازم ممنون بابت دعاهاتون . ولی مهمترین خبری که خوشحالم کرد این بود که بعد از ماه ها دوری از دوستان دانشگاه قرار شده یک شب هماهنگ کنیم و با همکلاسی ها و استادمون تو یه روم جمع بشیم و بازم به یاد گذشته یه صحبت دوستانه داشته باشیم .(آخه کلاس ما تو دانشگاه تک بود و بچه ها چون اکثرا همدیگه رو می شناختن خیلی با هم صمیمی بودیم . این صمیمیت تا جایی بود که تو کلاس شاید با هم بحث می کردیم ولی بیرون از کلاس بقیه بچه های دانشگاه حق صحبت بد رو در مورد همکلاسی های ما چه دختر و پسر رو نداشتن. حالا اگه شما بودین دلتون واسه همچین جمعی تنگ نمی شد ؟) یه خبر دیگه هم باید بهتون بدم . اونم اینکه ممکنه از این به بعد نتونم هر شب آپ کنم چون بچه خوبی شدم و از شبی که برای اولین بار کابوس کنکور رو دیدم تصمیم گرفتم درس بخونم . به همین دلیل که من شبها درس می خونم پس دیر به دیر شاید سر بزنم و وقت خاطره نوشتن رو داشته باشم و هفته آینده هم قراره یه سفر طولانی داشته باشم و تا اون زمان سعی می کنم زود به زود آپ کنم و بعد از اون تا یه مدت از دست من راحتین ولی خوشحال می شم نظرات تون رو بخونم . واسم دعا کنین کنکور کارشناسی قبول بشم . ممنون .
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار |
به نام او...
سلام دوستان امروز یه اتفاق جالب برام افتاد که دوست دارم نظر شما رو هم در موردش بدونم . امروز از صبح کلی کار داشتم و به حدود ۷ یا ۸ جا رفتم و تقریبا کل شهر رو زیر پا گذاشتم . شهر ما هم خیلی گرمه و هوا تقریبا ۴۸ درجه به بالاست . دیگه خودتون تصور کنین تو اون گرما آدم اینهمه جا بره حالش چه جوری می شه ؟ نزدیکای ظهر تقریبا ساعت ۱۲ که می خواستم بیام خونه تو یه مغازه بودنم که دیدم حالم داره بد می شه و از صاحب مغازه آب خواستم و از تو کیفم یه شکلات خوردم. ولی دیدم نه انگار چشمام داره سیاهی می ره از مغزه اومدم بیرون که به مغازه یکی از آشناها که همون نزدیک بود برم که یه مغازه جلوتر از اونجا تو خیابون بیهوش شدم و هیچی نفهمیدم و بعد تو مغزه اون آشنامون به هوش اومدم و فهمیدم گرمازده شدم . اون بنده خدا می دونین واسم چی گفت؟ می گفت وقتی تو افتادی رو زمین مردم همه جمع شدن ولی کسی جرات نمی کرده بهت دست بزنه می ترسیدن بگن اونا باهات کاری کردن . تا اینکه اون بنده خدا از سر و صدا می یاد بیرون و ما رو نجات می ده . من با خودم فکر کردم اگه من جای اونا بودم چه کار می کردم؟ گفتم لااقل واسه اون بنده خدا از جایی آب گیر می آوردم و به هوش می آوردمش . نظر شما چیه؟ این ذهنیتی که تو جامعه ما هست فکرشو کردین ممکنه چه عواقبی داشته باشه؟ آیا واقعا عاطفه ها از بین رفته ؟ خدا خودش به این کشور و مملکت یه رحمی بکنه و مهر و محبت واقعی رو تو دل این مردم بکاره .
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار
|
به نام او ....
سلام دوستان امروزم یه روز از روزای خدا بود . با یه آسمون آبی و پاک . با این تفاوت که آسمون زندگی من امروز هم آفتابی بود و هم ابری . امروز از صبح که آبجی کوچیکمون مهدکودک نرفته که مثلا به آبجی جونش تو خونه کمک کنه . آخه من موندم آبجیش تو خونه چه کار داره مگه؟ خلاصه از صبح که بچه داری می کردیم و ظهر که مامانی اومد چون بچه های خوبی بودیم اگه گفتین برامون چی خریده بود؟ اگه گفتین؟ نه بابا اشتباه حدس زدین برامون سُک سُک خریده بود . خلاصه بازش کردیم و شانس خوب من یه روسری حریر خیلی قشنگ بود که آبجی محترمه همون اول گفت مال من آبجی که دیگه به بچه هم که نمی شه چیزی گفت ما هم گفتیم باشه جیگر مال تو . کلی خندیدیم و جای شما خالی به مامانم گفتم همین کارا رو می کنی که همش پول کم می یاری . امروزم داشت تموم می شد که شب بابایی آمد و دو تا خبر خیلی بد داد که همه ما رو ناراحت کرد . اولش گفت آقای حسین کسبیان بازیگر نقش تلخک فیلم سلطان و شبان امروز تشیع جنازشون بوده که فوت ایشون رو به تمامی شما هم تسلیت می گم و دومیشم اینکه پسر اون دوستمون که براتون گفتم مرگ مغزی شده بود امروز فوت شده . . خیلی براش گریه کردم و واسه مامانش دلم سوخت . فکرشم اعصابمو بهم می ریزه ولی خوب عمر دست خداست و ما هم راضی به رضای اون . خدا هر دوشونو بیامرزه و به خانواده هاشون صبر بده . اینم از روز آفتابی و بارانی من .
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار
|